گاهی وقتا دلت می خواد با یکی مهربون باشی
دوسش داشته باشی و بهش محبت کنی
گاهی وقتا دلت می خواد یکی رو صدا بزنی
و بگی سلام می آیی یکم با هم قدم بزنیم؟
دلت می خواد یکی رو ببینی...
گاهی وقتا آدم چه چیزهای ساده ای رو نداره...
مشت خدا...
دختر کوچولو وارد بقالی شد
وکاغذی رو به بقال داد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که توی این لیست نوشته بهم بدین، این هم پولش!
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده توی کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد؛
بعد لبخند زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی،
میتونی یک مشت شکلات جایزه برداری...
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد!
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت:
"دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک گفت:
"عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، میشه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
دخترک با خنده ای کودکانه گفت:
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!!!!
..............................................................................
دل نوشت
داشتم فکر میکردم حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست
که بدونیم
و
مطمئن باشیم که
مشت خدا از مشت ما بزرگتره !!!
..................................................................................................
بغض نوشت :
عیب از کجاست؟غیبت او بی دلیل نیست
چون ذاتا آفتاب،به مردم بخیل نیست
ما فرع خاک پای تو هستیم ای حبیب
خاکی که سربه سجده نیارد اصیل نیست
باید میان کوره بسوزد که گل کند
دل تا میان شعله نیفتد خلیل نیست...
لبیک یا مهدی...
ما اهل آمدن نبودیم
اصلا لیاقت نداشتیم
اما ابوالفضل ما رو صدا زد
و ما زائر حرکت شدیم
حرکتی از جنس حرکت حسینی
حرکتی در لحظه آخر که ما را به اول راه رساند...
شده بود زبون زد همه بچه ها آره ابوالفضل رو میگم ابوالفضلی که هر روز نفر اول کنار زمین مسجد بود شروع به کار می کرد و شب هم نفر آخر می رفت ،دست هاش،دلش،سن شم کوچیک بود ولی انگار چیزی به اسم خستگی تو وجودش نبود... ازش پرسیدم دوست داری توی شهر زندگی کنی یکم مکث کرد و باخجالتی که میکشید گفت: نه، گفتم:چرا؟ گفت: تو دوست داری اینجا زندگی کنی؟ یه لحظه نداشتن امکانات اولیه مثل آب ومدرسه و جاده وخیلی چیزهای دیگه اومد تو ذهنم تا اومدم جواب بدم دوید و رفت بازی کنه ومن موندم توخودم با یه دنیا حسرت...
و اما درسی که ابوالفضل به ما داد:
گر نشان زندگی جنبندگی است
خار بیابان هم سراسر زندگی است
هم جمل زنده است هم پروانه ولی
فرق ها از زندگی تا زندگی است...
یادم باشه ابوالفضل ما رو صدا زد که ما زائر حرکت شدیم...
بارها شنیده اید کوچ بهاره پرستوها آغاز شد با پرهای باز،همدل و همراه به جای جدید میروند.گاهی هم،کوچ عشایر را به ییلاقات شنیده اید،با همه دلبستگی های خود، جای قبلی خود را رها می کنند وبه مقصد جدید به راه می افتند.وآرزوی کوچ، خیلی ها را وسوسه می کند اما مانده اند از کجا؟ به کجا؟
از زشتی به زیبایی
از زمین به آسمان
از سادگی به سادگی
ای حرف گر به زبان نمی آیی به دل بیا...
اصلا از همه جا به خوده خدا
من یک مهاجرم برای حرکت...
برای...
گفت:هرگاه مرا بخوانید،بی جواب نمانید
و چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم...!!
و چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم...!!
و چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم...!!
و چه زیباست که من هزاران جواب بی سوال دارم...!!