آوای حرکت

حرکت کن شاید ببازی...! حرکت نکنی حتما می بازی...!

آوای حرکت

حرکت کن شاید ببازی...! حرکت نکنی حتما می بازی...!

بامن بگو ذره اى ازخاطراتت... اى بازگشته از سفر دور...

کاش می دونستی تو دلم چقدر آرزو دارم...


حرفایش را فقط خدا می شنود...




خنده هاش منو کشته بود


انگار ماشین ظرف شویی بود،مگه این ظرفا چیکار کردن که اینجوری پدرِشون رو در میاری؟ 

روز های اول اردو بعد از غذا برای شستن ظرف ها دعوایی بود که نپرس  اواخر اردو فقط یه نفر آقا میلاد رو میگم از بس ظرف شسته بود کمرش خشک شده بود ولی کسی جیکشم در نمی اومد... 


زورم نرسید


جلوی مدرسه بودم تقریباٌ بعد از ظهر بود سر وصدا شنیدم اما اعتنا نکردم یه دفعه شنیدم یکی داره منو صدا می کنه هی میگه کمک کمک اومدم از پشت پنجره نگاه کنم چه خبره چشه تون روز بد نبینه دیدم دانیال رو باطناب چنان بستند توی آفتاب دارن آب هم روش میریزن و میزدنش این بنده خدا هم تن تن داره منو صدا میکنه منم دیدم جانشین قراگاهه منم که زورم بهش نمی رسه رفتم تخت گرفتم خوابیدم بعد که بیدار شدم و دیدمش دلم براش سوخت وکباب شد سرو صورتش همش قرمز بود.

آخرشم طناب رو نتونستن بازکنند پاره ش کردن یعنی ببین چه جوری بسته بودنش ها...


توی اردو جهادی یاد گرفتم


کار دسته جمعی یعنی اینکه: هر کاری روی زمین مونده کسی منتظر نمی موند مسئولین اردو انجامش بدند،با یه هماهنگی کوچولو که با مسئول اون قسمت انجام می شد اولین نفری که می رسید کار رو تموم می کرد همه خودشون رو صاحب کار می دونستند کسی مخاطب نبود...


روحانی خاکی بود


بعضی وقتا با اون لهجه قشنگ اصفهانیش اما دنبال شکار لحظه ها بود!!!

کافی بود چند تا از بچه های روستا دور هم جمع بشن حتی با بزرگ های روستا هم همینجوری بود سریع می پرید تو جمعشون و سرصحبت رو باز می کرد.

شروعش با شوخی وخنده بود وآخرش هم یه رفاقت صمیمانه... 


13سالش بود


کاغذ و خودکار دادم بهش گفتم یه چیزی برام بنویس گفت نمی دونم چی بنویسم،ازش خواهش کردم نوشت:زخم ها و تاول هایی که تا چند روز دیگه همه شون رو از دست میدیم.. اما دلم میگه یادگاری های این روستایی ها رو هیچوقت از دست نمی دیم... 

آخرشم برام نوشت :دیدار با حسین (ع) ...


حاج محمود وعقرب و آقا مجتبی


توی مدرسه یکی از روستاها بودیم گرم صحبت بود آره حاج محمود رو میگم که یه دفعه صدای داد وبیدادش بلند شد آخ پام آخ پام بچه ها خودشون رو سریع رسوندن حاجی چی شده حاجی چی شده حاجی میگه تیغ بیار چاقو بیار منو زد یکی دوتا از بچه ها هم که سن سالشون پایین بود کُپ کرده بودن خدا آقا مجتبی رو نگهداره تیغ رو زد بعد با دهنش زهر عقربه رو میکشید اصلا یه وضعی بود عقرب سیاه هم بود یعنی اگه آقا مجتبی نبود ... خدا رحمت کنه رفتگان شما را... 


نظرات 5 + ارسال نظر
جهادگر یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:07 http://www.jahadia-aflak.blogfa.ir

جهادی...
چیزی توصیف نشدنی وروزهای جهادی روزهای از یاد نرفتنی
وبلاگ خیلی خوبیه امیدوارم موفق شوی فدات

سلام جهادگر
ممنون ...

علی دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 14:33

فکر میکنم از جهادی کمتر بگی وبلاگ بهتری خواهی داشت. فدات

محمد حسین پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 15:36 http:// hosseinjp.blogfa.com

سلام به نظر من وبلاگتون هرچی سمت حرف های جهادی بره بهتره

سلام
ممنون از نظرتون چشم از زندگی جهادی بیشتر میگم

شاپرک جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 00:08 http://vigar.blogfa.com

vebe zibayi dari...:)

سلام ممنون که سر زدى وبلاک خودتونه

سحر شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:09

خیلی سخته آأم این جوری زندگی کند حرفایش را خدا می دونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد